خداوند از الیاس پیامبر خواست تا از او تقاضایی کند، الیاس از خداوند خواست تا به پدران و اجداد پاکش ملحق شود. زیرا که از نافرمانی ها و کینه توزی های قومش خسته شده بود. خداوند فرمود، ثبات و زندگی این مردم به وجود تو بستگی دارد و اگر تو نباشی، بودن آنها هیچ سودی نخواهد داشت. آنگاه الیاس از پروردگار خواست تا هفت سال بر مردمش قطره ای باران نبارد. خشکسالی شروع شد و آنقدر گرسنگی و تشنگی بر مردم فشار آورد تا در نهایت تسلیم خواسته های پیامبر شدند. آنگاه الیاس به اتفاق شاگردش «الیسع» به میان قوم خود بازگشت و نزد پادشاه رفت و به او گفت؛ «گمراه شدن مردم توسط تو باعث این عذابها و سختی ها گردید.»
تاریکی شب همه جا فرا گرفت. الیاس به شاگردش گفت؛ نگاه کن ببین در آسمان چه می بینی؟ گفت؛ ابرای می بینم که به ما نزدیک می شود. الیاس گفت؛ به مردم بشارت بده که باران رحمت الهی در شرف باریدن است. و به آنها تذکر بده که اموال خویش را از خطر غرق شدن حفظ کنند.
مدتی گذشت و به اذن پروردگار زمین بار دیگر سرسبز شد و مردم از تنگدستی و رنج نجات یافتند. اما بار دیگر مردم ناسپاس مجددا به طغیان و سرکشی روی آوردند. تا جایی که خداوند پادشاهی ستمگرتر از پادشاه قبلی را بر آنان مسلط ساخت.